داستان کوتاه و آموزنده ی( رحمت خدا) - مثنوی معنوی مولانا
پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و با سائلی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می کرد. از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و در…
همان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار می کرد: ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای. پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می کرد و می رفت، یکباره یک گره از گره های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت:
من تو را کی گفتم ای یار عزیز / کاین کره بگشای و گندم را بریز
آن گره را چون نیارستی گشود/ این گره بگشودنت دیگر چه بود
پیر مرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی همیانی از زر ریخته است. پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود.
تو مبین اندر درختی یا به چاه / تو مرا بین که منم مفتاح راه ( مولانا)
محمد کفاش روانشناس بالینی 09052065335
داستان آموزنده و زیبای کوهنورد
کوهنوردی میخواست به قلهای بلندی صعود کند. پس از سالها تمرین و آمادگی، سفرش را آغاز کرد. به صعودش ادامه داد تا این که هوا کاملا تاریک شد. به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمیشد. سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمیتوانست چیزی ببیند حتی ماه و ستارهها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند. کوهنورد همانطور که داشت بالا میرفت، در حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود، پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمامتر سقوط کرد. سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامی خاطرات خوب و بد زندگیاش را به یاد میآورد. داشت فکر میکرد چقدر به مرگ نزدیک شده است که ناگهان دنباله طنابی که به دور کمرش حلقه خورده بود بین شاخه های درختی در شیب کوه گیر کرد و مانع از سقوط کاملش شد. در آن لحظات سنگین سکوت، که هیچ امیدی نداشت از ته دل فریاد زد: خدایا کمکم کن!
ندایی از دل آسمان پاسخ داد از من چه میخواهی؟
- نجاتم بده خدای من!
- آیا به من ایمان داری؟
- آری. همیشه به تو ایمان داشتهام
- پس آن طناب دور کمرت را پاره کن!
کوهنورد وحشت کرد. پاره شدن طناب یعنی سقوط بیتردید از فراز کیلومترها ارتفاع. گفت: خدایا نمیتوانم.
خدا گفت: آیا به گفته من ایمان نداری؟
کوهنورد گفت: خدایا نمی توانم. نمیتوانم.
روز بعد، گروه نجات گزارش داد که جسد منجمد شده یک کوهنورد در حالی پیدا شده که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود و تنها دو متر با زمین فاصله داشت
محمد کفاش روانشناس بالینی 09052065335
محمد
دیدگاه ها
آفرین برشما
با تشکر از همراهی شما
ممنون از داستان آموزنده شما
درودبر شما
ممنون داستان های آموزنده وخوبی بود
با تشکر از همراهی شما
بسیار آموزنده بود . ولی ای کاش نام داستان اول رو هم می نوشتید
سلام نام دارد
به نظر من مطالبش خیلی عالی بود چون در هیچ سایتی نتوانستم این مطالب را پیدا کنم
لطف دارین با تشکر از همراهی شما
خیلیییییییییییییییییییییییییی خوب بود
درود بر شما با ما همراه باشید و به دوستان خودتان ارسال فرمائید
عالی بود ممنوووووووون
درود بر شما
داستان به شدت قشنگ بود عاشق شدم
درود بر شما
عااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااالی
درود بر شما مقالات مرتبط با کودک و نوجوان - خانواده و ازدواج - هوش و شخصیت - موفقیت و تحصیلی را از همین وب سایت مطالعه نمایید با تشکر
داستان خیلی قشنگ و اموزنده بود
با تشکر از همراهی شما
بدک نبود ولی تکراری بود من این هارو قبلا شنیده بودم
در هر تکرار تازگی وجود دارد سپاس از همراهی شما
عالی عالی
عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی
عالی بود و خیلی هم آموزنده
سپاس از همراهی شما
داستان عالی بود خیلیییی عاااااااااااالی
عالی
.به نظر من خوب نبود????♀️
با سلام از همراهی شما نظرات و دلایل خودتان را برای مخاطبین بیان فرمایید
بسیار جالب بود ممنون
با تشکر از همراهی شما
عالی
سپاس از همراهی شما
خیلی جالبه
با سپاس فراوان از شما کاربر گرامی
خیلی خوب بود
با تشکر می توانید جملات و مقالات و داستانهای جالب خود را برای مخاطبان ارسال فرمایید .
خیلی خوب بود
بسیار خوب
خیلی داستان خوبی بود و آموزنده
با تشکر از همراهی شما